25 ماهگی امیرحسین و آوا ودومین سفرشون به مشهد
یه شب خوب درباغ اورس
امیرحسین وآوا یه شب خوب بادایی علیشون داشتن وخیلی زیادبهشون خوش گذشت .کلی تاب وسرسره بازی کردن ومرغابی دیدن وذوق کردن.فکرمیکنم این آخرین بیرون رفتن توی تابستون امسال باشه..
فقط نمیدونم چراصورت هاشون پفکی بوده ومن تاریک بوده ،ندیدم.عکس هاروکه دیدم تازه متوجه صورتهاشون شدم..خخخخخ
چندتامرغابی اونجابودهمش میخواستین اونهاروببینین وتامیگفتیم بریییییم گریه روسرمیدادین.
باغ جالبی بودتمام وسیله هاش با چوب درست شده بودودسته های کاه هم کناروگوشه هادیده میشد.
اینم پله های سرسره .
خوشبختانه دوتاسرسره داشت ودعواتون نمیشد.
اینم یه عکس دسته جمعی امیرحسین وآوا با داداشی امیرعلی وزهراجون
ویه عکس دونفره آتلیه ای البته باصورتهای پفکییییییی
امیرحسین وزهرا
چندتادخترآهنگ گذاشته بودن خانم طلای ماهم قرتوکمرش جمع شده بودوشروع کردبه رقصیدن.
فکرمیکنم بیشترازده بارهمدیگرو بوسیدین ودوربین من هردفعه عقب موندازشماوروجک ها.
نهم مهروسفربه مشهد
سال قبل که مشهدرفتیم آوا خانم مریض شد و تب کرد به خاطرهمین حال همه گرفته شداما امسال خداروشکرخوب بودین وشیطون .نمیشدازتون چشم برداشت. سفرخوبی بودوخیلی خوش گذشت. وشمادوتاهم تاتونستین شیطونی کردین.
نیشابور،قدمگاه
حدودساعت چهاررسیدیم هتل.اینم نمای بیرون هتل
وداخل .البته قبل ازترکوندن توسط شماها
وننه امیرحسین که همیشه عاشق روسری وگیره ولاک و... خلاصه هرچیزی که مربوط به دخترامیشه
جمعه مادرجون رفت نمازجمعه ،حرم و من وبابایی هم شما شیطون هاروبردیم کوهسنگی .قراربودشب هم بریم پارک ملت ولی چون هواسردشدنرفتیم که خدای نکرده سرما نخورین.هرچندددددددد
اینجا آوا خانم کلیدکردبه ساعت امیرعلی که تازه مادرجون براش خریده بود وخواست که دستش باشه منم با اصراراز امیرعلی گرفتم که مثلا این بیرون اومدنمون بدون گریه ونق زدن بگذره و قول دادم که مواظب ساعتش باشم. ولییییییی یهو دیدم ساعت دست آوا نیست وگم کرده بود .امیرعلی هم عصبانی وهی آوا رو نیشگون میگرفت ... قیافه دوتاشون توی این عکس پیداست.
وخنده به شرط بستنی.
وای که چه مکافاتی داشتیم ازخوردن این بستنی قیفی هاااااااااااا (قیافه امیرعلی روهم داشته باشین.)
زیارتتون قبول باشه نفس های مامان.ماروهم دعاکنید.
گم شدن آوا و امیرعلی درحرم
موقع نمازکه میشد همیشه یکی ازشما وروجک ها پیش من بودین ویکی روبابایی میبردپیش خودش.چون دوتایی که باهم بودین خیلی شیطونی میکردین وسرازهمه جادرمی آوردین .اون روزآوا بهونه بابایی روگرفت وباداداشی وبابایی رفتن برای نماز.بعدنمازرفتیم سرقرارهمیشگی که دیدیم بابایی پریشونه وازاین طرف به اون طرف میره .فهمیدیم که امیرعلی و آوا نیست شدن. یه بیست دقیقه ای شد که دنبالشون گشتیم .کل صحن ها روبابایی ومادرجون بدوبدو میکردن.همش دعامیکردم که آوا خانم طبق معمول لج نکرده باشه ودست امیرعلی و ول نکرده باشه وگرنه... همین که خواستیم بریم قسمت گمشده ها بابایی دیدشون. خداروشکرداداشی دست آوا رو محکم نگه داشته بودوازخودش جدانکرده بود. مثل اینکه آوا لج کرده بود ودست امیرعلی ومیکشیده طرف حوض آب که آب بازی کنه.این بچه هم توی شلوغی راه وگم کرده بود وهمینطوربرای اینکه ماروپیداکنه دورترمیشد.خداجونم ممنونم ازت .توی اون چنددقیقه مردم وزنده شدم. البته همون اول بچه هام وبه خودامام رضاسپردم و ته دلم محکم بودولییییییی. خدایاشکرت.
رفتن به تربت جام
بعدازدعای عرفه ونمازمغرب حرکت کردیم سمت تربت جام خونه عمه فاطی(عمه مامانی).اون جاهم به شماوروجک هاخیلی خوش گذشت چون عمه جون توی حیاط پشتیشون چیزهایی داشتن که شمادوتاعاشقشونین
آوایکسره این اردک ها دستش بود وحیوونی ها رو ول نمیکرد .ولی امیرحسین میترسیدودستشون نمیزدفقط دوست داشت دنبالشون کنه ونگاشون کنه
این هم ازسفرمابه مشهدوتربت .اون دوروزی که تربت بودیم این دوتاارحیاط پشتی تکون نمیخوردن وسرشون حسابی گرم بود.وحسابی هم عمه جون براتون تخم مرغ محلیمیذاشت و خودش نون میپخت. چقدرهم مزه میداد. یهو دلم هواشو کرد.