35 ماهگی نفس هام
خدای خوب من...
بازهم سپاس...بازهم شکر...وبازهم...وبازهم...وبازهم...
شکرت که هستی...
شکرت که هستم وستاره هام هستن...
شکرت که همه ایناروبه من دادی،شکرت که دنیااااا رو به من دادی
مراقبمون باش مهربانم...
عزیزای مامان توی این ماه یه سفرداشتیم به شمال ویه سفرهم به مشهد.باخونواده های دایی جون وخاله جون.
خیلی هم شیطونی کردین وآتیش سوزوندین شما وروجک ها.
واما عکس ها:
عزیزای دلم حسابی اون چند روزبهتون خوش گذشت وتاجایی میتونستین بازی میکردین وشبها ازخستگی میوفتادین
آخرهم نفهمیدم این راه قراربود به کجابرسه
امیرحسین و خاله جون
وامیرحسین وآوا ی خسته
واما این مسافرت سه روزه ماهم به پایان رسیدوشماها هم حسابی پوستتون سوخته بود چون نه اجازه میدادید کرم براتون بزنم ونه کلاه وروسرتون نگه میداشتین ولی خوشحالم که حسابی کیف کردین وخوش گذروندین خشگلای مامان
چندروزبعدازاینکه ازشمال برگشتیم با بابابزرگ وعموها(عموحسین وعموعلی وعمورسول)وعمه سمیه شون رفتیم جنگل النگ.هوا عالی بودوتعدادبچه ها هم زیاد.وشماها خیلی با نازنین وپارسا بازی کردین .
آوا جون ونازنین جون وامیرحسین خان وپارساخان:
ویه عکس عشقولانه ازعشق هام
خنده زورکی دوقلوها،خنده به شرط پفک
ویه عکس دسته جمعی ،البته داداشی توی ماشین خواب بود واحسان هم مشغول عکس گرفتن بود...
وپسمل خستگی ناپذیرمامانی.
جوجه های مامان یه سفرچهارروزه هم رفتیم مشهد،بادایی جون وخاله ها.البته یکم اذیت کردین به قدری که باباجون گفت دیگه شماهارومسافرت نمیارمولی عزیزای دلم نگران نباشین ،باباجون تقریبا بعدهرمسافرتی انقدر که شماها اذیت میکنین این حرف ومیزنه ولی زود یادش میره .پس عسلای من همچنان به آتیش سوزوندنتون ادامه بدین فداتون بشم من
دوستون دارم هزارتاااااااااااااا فرشته های نازم.