29 ماهگی
سلام دخترم ،سلام پسرم
بیست ونه ماهگیتون مبارک ،عزیزای دل مامان
هرروز،روزی ده بار میپرسین مامان؟منو دوست داری؟ بابا منو دوست داره؟ داداشی منو دوست داره ؟ بابا مارو پارک میبری؟ مامان برام مداد میخری؟ (البته هرچی هم که براتون میخرم بازم مداد داداش براتون یه چیز دیگه است و یکسره دادا داداشی ودرمیارین) مامان برامون پاسیل(پاستیل) میخری؟ اووووووووووووه وکلی سؤالهای دیگه که باید روزانه جواب بدیم...
وقتی امیرحسین ودعوا میکنیم خلی بامزه بغض میکنه ،لبهاشو پایین میندازه ومثلا ناراحت میشه که میخوام همون موقع یه گاز خوشمزه ازش بگیرم.آخه خیلی جیگرمیش..
دیشب هم شب 22بهمن بود.با بابایی وداداشی ومادرجون ودوقلوها رفتیم بیرون.صدای ترقه ها وآتش بازی رو که میشنیدین هردو پشتتون ومیکردین وگردن من وبابایی رو محکم میگرفتین ومیگفتین مامانی من میترسم .اینجا رو دوست ندارم بریم ماشین سوارشیم..ولی امروز همش میگفتین بریم آتیش،تق تق.
خلاصه که خیلی شیطونترشدین وبهونه گیرتر...
خداجونم شکربابت سه تاگل زندگیمون..
راستی عزیزای دلم یه برف خوشگلی هم اومد وخداروشکربابت این نعمت خوبش. شماها اولین باربود که باریدن برف ومیدیدین وباتعجب ازپشت پنجره نگاه میکردین وهی سؤال میپرسیدین که مامان این چیه؟؟ منم میگفتم برفه قشنگم ولی بازمیگفتین مامان برف کووووو؟؟؟
به خاطرهمین هم جمعه با داییشون رفتیم شاهکوه برف بازی که شاید دیگه برف وبشناسین البته موفق شدیم و ازاون روز یکسره میگین بریم برف بریم برف بازی..
دوتایی میگفتین مامان سردمه ،بریم ماشین . ولی امیرحسین آخری تازه یادش اومده بود بازی کنه ودل نمیکند.
وامیرحسین بعدازاینکه یخش بازشد..